رمضان
داستان کوتاه رمضانی(1):
در ماه رمضان چند جوان، پير مردي را ديدند که دور از چشم مردم، غذا ميخورد.
به او گفتند: اي پيرمرد مگر روزه نيستي؟
پيرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا ميخورم.
جوانان خنديدند و گفتند: واقعا؟مگرميشود؟
پيرمرد گفت:
بله، دروغ نميگويم، به کسي بد نگاه نميکنم، کسي را مسخره نميکنم، با کسي با دشنام سخن نميگويم، کسي را آزرده نميکنم، چشم به مال کسي ندارم و…
ولي چون بيماري خاصي دارم متأسفانه نميتوانم “""معده “""را هم روزه دارش کنم.
بعد پيرمرد به جوانان گفت: آيا شما هم روزه هستيد؟
يکي از جوانان در حالي که سرش را از خجالت پايين انداخته بود، به آرامي گفت: خير ما فقط""” غذا نميخوريم !!!""”
داستان کوتاه رمضانی(2):
عارفی تعریف می کردند :
در مسیر مسافرت وارد شهری شدم .. دیدم بچه های شهر مشغول بازی هستند …
با خودم گفتم: این بازی بچه ها حکمتی داره تا غروب ایستادم .
غروب یکی یکی بچه ها رفتند . یکی از این بچه ها خونه شون نبش میدان بود …در خانه را زد … :
- مادر منم در رو وا کن
- وا نمی کنم
- چرا مادر؟!
برای این که تو هر شب الوده میای خونه هر شب کثیف میای خونه هر شب لباسای تو کثیف و پاره ست من خسته شدم ..
- در روا کن شبه مادر …
هر چی این بچه داد زد فایده نکرد . جلو رفتم … در زدم …
- مادر در رو وا کنید من یکی از علما هستم …
مادر در رو وا کرد .
گفتم : مادر این بچه رو برای چی راش نمیدی ؟
گفت: اقا خسته ام کرده .. از بس هر شب دیر میاد خونه …
به بچه گفتم : قول میدی ديگه شبا دیر نیای خونه؟ لباستو الوده نکنی؟
گفت: اره …
گفتم برو تو ..
بچه رفت توي خونه …
صبح که اومدم از کنار میدون رد بشم .. دیدم در اون خونه باز شد .. بچه دوباره پرید بیرون چهار تا اَدا و اطوار برای مادرش درآورد و رفت با رفيقاش بازي …!
یادش رفت دیشب شفاعت شده بود
دوباره تا غروب بازی کرد…
غروب گفت :محمد من بیام خونه تون امشب؟
دوستش گفت: نه اقا، بابام منم راه نمیده، به زور رام میده !
به اون یکی گفت :حسین امشب من بیام خونه تون؟
گفت نه بابا میخوای مامانم منو بکشه؟!
هیشکی بچه ی آلوده رو نبرد خونه اش ..!
با غصه و ترس یه نگاه کرد به در خونه مادرش …
رفت سمت خونه… چیکار کنه راهی دیگه نداره
هر چی در زد … مادر اصلاً پشت در نیومد …
یه صحنه ای آتیشم زد … دیدم مادرش رفته بالای پشت بوم .. از اون بالا داره گریه میکنه ..
بچه اون پایین داره گریه میکنه ..
مادر برا بچه .. بچه براي خانه ..
بچه نميدونه مادر چقدر دوسش داره ..
چیکارش کنه آخه وقتي آدم نميشه ؟!! ..
دیدم، بچه روی شکمش خوابید .. صورتشو گذاشت رو خاک
هی شروع کرد ضجه زدن …
مادر این صحنه رو دید . نتونست تحمل کنه ..
دوید پایین در رو وا کرد .. بچه رو بغل کرد .. این خاک ها و گل ها رو از صورتش پاک کرد …
بچه که يه خورده آروم شد ..
گفت :مادر؟
گفت : جانم …
گفت : مادر من امشب یه چیزی روفهمیدم که تا حالا نمیفهمیدم ..
گفت : مادر چی رو فهمیدی؟!!
گفت: مادر جان هر وقت دیر اومدم خونه شامم نده .. شلاقم بزن .. کمربندم بزن … از غذا محرومم کن .. اما مادر، جان مادرت دیگه در رو روم نبند ..
من امشب فهمیدم جز در این خونه خونه ای ندارم …
یا رب العالمین قسم به روزهاي رمضان.. در خانه ی لطف و محبتت رو بر روی ما نبند.
ماها چقدر شفیع پیدا کردیم ؟
چقدر حضرت علی ( ع ) و حضرت زهرا(س ) و بچه هاشون دستمونو گرفتند؟
یادتون هست اون شبهای قدری که قران رو سر میذاشتیم … میگفتیم خدااااا ….خدااااا … يادتون هست چقدر تا صبح گریه میکردیم ؟
بخشیده شدیم ، پاک شدیم دوباره صبح زدیم به خاکی…. !
خدایا فهم اینو به ما عطا کن
که جز در خانه ی تو خانه ای نداریم …
خدای خوبم نگذار این صورتمون رو روی خاک قبر بگذاریم بعد بفهمیم …
خدایا میدونی بدترین آتش براي بندگانت حسرته …!
نگذار وقتی فاطمه ی زهرا (س) رو دیدیم وقتی امیرالمؤمنين (ع) رو دیدیم …وقتي 14معصوم روديديم يه دفعه قلبمون بسوزه که ای واااای …. چی رو به چی فروختیم ؟ … چی رو با چیعوض کردیم؟!
ای کاش همه عمرم دورت میگشتم نبینیم که دیگه کار از کار گذشته … چقدر ما اومدیم در خونه اش خدا راهمون داد …
دوستان ماه رمضان
چقدر توشه برداشتیم ازین ماه هاي زیبا و پر خير و برکت ؟
ايکه دستت ميرسد کاري بکن
پيش از آن کز تو نيايد هيچ کار
التماس دعا